سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بوی بهشت و عشق (یکشنبه 86/7/22 ساعت 8:2 عصر)

کویر نشه دلای ما

مث بارون شیم بباریم

دستای احساسمونو تو دستای عشق بذاریم

صدای پای شب داره تو کوچه پرسه میزنه

آفتاب باید طلوع کنه

خورشید باید نور بزنه

باید که آسمونمون همیشه آبی بمونه

رو تن سبز لحظه ها خاطره هامون بمونه

دیروز عید بود شب قبلش نمیدونستیم چکار کنیم دو سه نفر از بچه های مرکز رفتن تا تو کوها ببینن میتونن چیزی ببینن ولی ماهو ندیدن بعد گفتن سونیها میگن فردا عیده میگن ماهو دیدن ..نه ولی نمیشد ..اونا که ملاکشون ماه نبود ..خلاصه تصمیم گرفتیم که منتظر خبر یکی دیگه از بچه ها از شمال بشیم چون او کنار دریا کار میکرد که ببینه میتونه ماهو تو بندر موقع طلوع خورشید ببینه یا نه

ولی او هم ندید پس مطمئن شدیم که شنبه عیده

دیروز صبح ساعت ده به طرف مرکز کوچولو مون رفتیم

تقریبا زیاد بودیم شیعه های دیگه از شهرای دیگه هم آمده بودند تقریبا 30 نفر بودیم

که اکثرا آدمای جدید بودن که لبنانی بودن به هر حال نماز خوندیم تازه مسلمونها از روی کاغذای کپی شده وبا تلفظ ایتالیایی شو میخوندن که یکی از بچه های مرکز درست کرده بودگاهی جا میموندن و گاهی اشتباه میخوندن ولی ....

تا به حال نماز عید فطر به این حال و هوا نخونده بودم نفس فرشته ها رو احساس میکردم انگار خدا داشت فقط به این مرکز کوچک

اجاره ای نگاه میکرد به آدمهایی غریب اما نه بی یاور... که با تمام عشق خدا را میخواستند و در این شهر که کسی او را نمی شناسد نامش را با تمام دل و شوق فریاد میزنند

نور بود و عشق

دور از رنگ و ریا

و بوی بهشت میآمد

شاید هم بوی قدمهای آقا بود که سری به خانه ی کوچک عاشقانش زده بود

امسال اولین سالی بود که آنها روحانی داشتند روحانی که واقعا سرباز آقا بود بی ریا و بی ادعا متفاوت با آنهایی که تا به حال با هزار بار التماس آنها به این جا آمده بود...بماند بعدا راجع به این جریانات میگویم...

بعد از نماز بیشتری ها رفتند و همون گروه اصلی باقی ماندند البته بعد از پذیرایی با چیزهایی که بچه های مرکز برای عید آماده کرده بودند

بعد ناهار هم از بیرون ساندویچ از یه مغازه مسلمون خریدند همه با هم بودیم تا کم کم تا شب یکی یکی دوستانی که از شهرهای دور آمده بودند رفتند تا به قطارها و اتوبوسها برسند..... ساعت 10 و نیم بود که کرکره ی مرکز را کشیدیم

همه چیز خوب بود ....همدیگر را محکم بغل میکردند..اشک در چشمانشان حلقه میزد انگار دلشان نمیخواست بروند و از هم دور شوند..مثل رزمندههایی که بارها توی تلوزیون دیده بودم بله آنها هم به جنگ میروند به جنگ غربت و شیطانی که هر روز دور و برشان با غرور از اشغال کامل این جا میرقصد

یعنی دفعه دیگر که هم را میبینند صاحب دلهایشان هم با آنهاست یا باید باز هم در غریبی انتظار بکشند

و این واقعا عید بود برای کسانی که مهمانان واقعی این ماه و خدا بودند...مهمانان واقعی....واقعی..........

 

یا صاحب العصر والزمان





لیست کل یادداشت های این وبلاگ ?
 
  • بازدیدهای این وبلاگ ?
  • امروز: 17 بازدید
    بازدید دیروز: 6
    کل بازدیدها: 100916 بازدید
  • ?پیوندهای روزانه
  • درباره من
  • مطالب بایگانی شده
  • اشتراک در خبرنامه
  •  
  • لینک دوستان من
  • لوگوی دوستان من
  •