دلم از آن شب بد جوری تنگ شده
کاش میتوانستم کاش میتوانستم
وقتی سوفی گفت دختری است که نزدیک خود کشی است
نمیدانم چطور با او باید رفتار کنم
تنها 28 سال دارد
فیلمش را برایم گذاشت
ظاهری عجیب
موهایش را از وسط به دو نیم کرده بود
سیاه و سفید
میگوید احساس خلا شدیدی میکنم
بین زمین و آسمانم و زیر پاهیم خالیست
گفتم روح قوی ای دارد
واین موها با آنها میخواهد بگوید
کمکم کنید
نمیدانم این جنگ سفید و سیاه درونم را که باید ببرد
در فجیع ترین شکلی که برای یک دختر میتواند باشد زندگی میکند
لباسهای فجیع و عضو گروهی که تابع شیطان است
ولی ...درعذاب سختی است
معمولا وقتی به آدمهای ظاهرا بد بر میخورم احساس خفه کنندهای به من دست میدهد
اما این بار
با این که از نظر ظاهر او شبیه شیطان شده است
اما اصلا از دیدنش احساس بدی نکردم
شاید چون صدای روح پر تلاطمش را شنیدم
روحی که راه را گم کرده و به شدت به بدنش فشار میآورد برای یافتن راه
درست بود
سوفی گفت
به بدنش صدمه میزند
انگار دوست دارد که خود را تنبیه کند
خدایا
چه کنم
چه قدر مثل او در اینجا هست که صدای تو را نمیشنوند یعنی نمیگذارند که بشنوند
او هم تو را میخواهد ولی نمیداند
روحش در حال مرگ است
میترسم جسمش را هم بکشد
او همه راهها را رفته
حتی مرید شیطان شده ولی نمیدانم چرا باور نکردم که شیطان را دوست دارد
او تنها ادای شیطان را در میآورد
چه باید کنم
دلم میخواهد کمکش کنم
میدانم تو هر که را بخواهی به راهت رهنمون میشوی
اما خدایا اگر نمیتوانم کاری برایش کنم
چرا او را سر راهم قرار دادی
بگو چه کنم
خدایا تا کی صبر میکنی
تا کی باید شاهد حکم رانی شیطان رو زمینت باشیم
خدایا پس صاحب زمانمان کجاست
انسانها غریبند
خونهایشان بی ارزش
انسانیت مرده
و به جای حقوق او حقوق قاتلان به اسم حقوق انسانها جای گزین شده یاد تلاشای الیاس برای نجات آدمهای شقی افتادم این جا تمام دکترها تحت امر اویند
اگر قبل از پیامبرمان کودکان را فقط زنده به گور میکردند الان انها را زنده کش میکنند
چه بسیار غنچه هایی که تنها به خاطر دختر بودن قربانی
هوس ادمهای بزرگ میشوند
و میمیرند
خدایا به ما رحم کن و صاحبان را به ما برسان
چه غریبونه گذشتند جمعه های سوت و کور
هنوز اما نرسیدی ...........ای تجلی ظهور
|
به نام خودت مهربانم
در هیاهوی طوفان زندگی در راه های بی مرز و پر پیچ و خم روبرو
تنها دستهای کوچک خود را به دستهای بی نهایت تو میفشارم تا با تمام کوچکی احساس قدرت کنم تنها به آسمان.. که به خیالم نقطه ای از چشم توست چشم میدوزم تا مهرت را پیدا کنم
... تو دوستم هستی و بودی و خواهی بود دوستی که لبخندش به اندازه وسعت کهکشانها ست تو بزرگی و من کوچک ..پر قدرتی و من ضعیف ..چطور میشود که کسی به عظمت تو نقطه کوچکی مثل من را دوست بدارد و این جز به مهربانی تو نیست
تجسم لبخندت به من ....برایم زیباترین تصویرهاست
پس چرا ترکم میکنی که میدانی دل کوچکم بی تو و نور تو سنگی است سیاه
یادت باشد که این من نبودم به خودت قسم...
که من نبودم که جلوی چشمان نگران تو که نگاهش میکرد در گودال سیاه شیطان افتاد ولی تو باز هم و باز هم مثل دستی که مورچه ای را از گودال آب که نزدیک است در آن خفه شودبیرون میآورد... بیرونم آوردی... روی زمین گذاشتی ام و با این که میدانستی نافرمانیت کردم باز هم نوازشم کردی نوازشم کردی.... و.................
رفتی...............
بدون هیچ حرفی...................
این رفتنت و سکوتت.... مگر نمیدانی که مرا میکشد...
دوباره به من نگاه کن و با من حرف بزن من همیشه تا ابد عاشقت میمانم
این بار هم این را گفتم ...مثل همه دفعه های دیگر .به اشک هایم نگاه کن...... از آن کاخ زمردی میآید که اولین بار فرشتگانت و شیطان را از نهایت شکوه متعجب کرد ..ولی آن کاخ دل من...آن کاخ زمردی هنوز هم سبز است ...اگر چه خیلی از باغهایش را ندانسته و از حماقت به دست خودم آتش زدم خیلی از آینه های معصومیتش را شکستم ولی زیباترین باغهایش هنوز و میدانم برای ابد سبز خواهد ماند ...باغهای زیبایی با میوه هایی از عشق تو و عشق برگزیدگان تو آنهایی که تو دوستشان داشتی و داری..هنوز هم این تنها مرغ عشق تو است که لا به لای درختانش پرواز میکند
دوباره به من نگاه کن..
من به قربان مهربانیت
میدانم که طاقت اشکهایم را نداری و زود راضی میشوی دوباره لذت شیرین در کنار بزرگیت آرام گرفتن را به من باز گردان..ای همیشه جاودان من
از همان دوست کوچک گناهکارت به تو
|