به نام خودت مهربانم
در هیاهوی طوفان زندگی در راه های بی مرز و پر پیچ و خم روبرو
تنها دستهای کوچک خود را به دستهای بی نهایت تو میفشارم تا با تمام کوچکی احساس قدرت کنم تنها به آسمان.. که به خیالم نقطه ای از چشم توست چشم میدوزم تا مهرت را پیدا کنم
... تو دوستم هستی و بودی و خواهی بود دوستی که لبخندش به اندازه وسعت کهکشانها ست تو بزرگی و من کوچک ..پر قدرتی و من ضعیف ..چطور میشود که کسی به عظمت تو نقطه کوچکی مثل من را دوست بدارد و این جز به مهربانی تو نیست
تجسم لبخندت به من ....برایم زیباترین تصویرهاست
پس چرا ترکم میکنی که میدانی دل کوچکم بی تو و نور تو سنگی است سیاه
یادت باشد که این من نبودم به خودت قسم...
که من نبودم که جلوی چشمان نگران تو که نگاهش میکرد در گودال سیاه شیطان افتاد ولی تو باز هم و باز هم مثل دستی که مورچه ای را از گودال آب که نزدیک است در آن خفه شودبیرون میآورد... بیرونم آوردی... روی زمین گذاشتی ام و با این که میدانستی نافرمانیت کردم باز هم نوازشم کردی نوازشم کردی.... و.................
رفتی...............
بدون هیچ حرفی...................
این رفتنت و سکوتت.... مگر نمیدانی که مرا میکشد...
دوباره به من نگاه کن و با من حرف بزن من همیشه تا ابد عاشقت میمانم
این بار هم این را گفتم ...مثل همه دفعه های دیگر .به اشک هایم نگاه کن...... از آن کاخ زمردی میآید که اولین بار فرشتگانت و شیطان را از نهایت شکوه متعجب کرد ..ولی آن کاخ دل من...آن کاخ زمردی هنوز هم سبز است ...اگر چه خیلی از باغهایش را ندانسته و از حماقت به دست خودم آتش زدم خیلی از آینه های معصومیتش را شکستم ولی زیباترین باغهایش هنوز و میدانم برای ابد سبز خواهد ماند ...باغهای زیبایی با میوه هایی از عشق تو و عشق برگزیدگان تو آنهایی که تو دوستشان داشتی و داری..هنوز هم این تنها مرغ عشق تو است که لا به لای درختانش پرواز میکند
دوباره به من نگاه کن..
من به قربان مهربانیت
میدانم که طاقت اشکهایم را نداری و زود راضی میشوی دوباره لذت شیرین در کنار بزرگیت آرام گرفتن را به من باز گردان..ای همیشه جاودان من
از همان دوست کوچک گناهکارت به تو
|